دخترک میزد زبانش را به نان
در خیابان میکشید آه از نهان
کِای خداوند زمین و آسمان
ای که آوردی مرا در این جهان
پای من عریان و رختم مندرس
آبروئی نیست بهرم بی گمان
میوه ام گندیده نانم پُر کپک
جان من بر لب رسیده در دهان
من به خود هرگز ندیدم مادری
تا که باشد درد این دل ترجمان
سایه از بابا نبوده بر سرم
تا که پشتم باشد هر گاه و مکان
خسته ام دیگر ز دست مردمان
تا به کی طعنه چرا زخم زبان ؟
گاه خوانندم یکی دزد و گدا
گاه معتادی خس و بی خانمان
دم به دم آید سرم صد درد و غم
باز هم شکرت بگویم توأمان
من ندارم جز تو در عالم کسی
خواهشی دارم خدای مهربان
آرزویم یک لباس قرمز است
تا به تن پوشم بنازم من به آن
زیر لب خندید و دید اندر خیال
جام? سرخی به تن دارد گران
دخترک از ذوق رخت تازه اش
شادمان گشت و ز شادی شد دوان
ناگهان برخواست یک فریاد خشک
زیر چرخ خودرو از آن بی امان
وآن لباس کهنه شد قرمز ز خون
آرزویش شد روا در دم چنان
(کامبارکریمی )
Design By : Pichak |