دستی به شانه هایم خورد و دانستم باران خواهد بارید گلهای باغچه می دانند،صبح باران خورده چه طعمی دارد دستی به شانه های من خورد و سر که چرخاندم سیصدو سیزده اسب بی بال با پیشانی بلندانی سربلند شاهزاده ای را تا سبزی چهارده خیمه ی روشن بدرقه کردند سر که چرخاندم آمدی و ابرها مقدمت را قطره قطره بوسیدند کجای این خاک کنار کدام پنجره می ایستی تا مادران با سرانگشت شوق تصویر تازه ی پیامبر را به کودکان نشان دهند پیرمردان در سیاهی بی کرانه ی چشم هایت رنگ جوانی بگیرند ومردگان از خاکِ باران خورده برخیزند تا سیصدو سیزده آوازِ تو را زمزمه شوند سر که چرخاندم می آمدی و من صبحِ باران خورده بودم حسرتِ سیصدو سیزدهمین آوازِ تو بودم از پشتِ همین پنجره دست تکان می دهم سبزیِ گامهایت را در تمامِ جمعه های خیس
Design By : Pichak |